آواکردن. فریاد داشتن. فریاد کردن. صباح. حیاط. جلب. (منتهی الارب) : چو دوزخ که سیرش کنند از وعید دگر بانگ دارد که هل من مزید. سعدی (بوستان). محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب میکن بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدی (طیبات)
آواکردن. فریاد داشتن. فریاد کردن. صباح. حیاط. جلب. (منتهی الارب) : چو دوزخ که سیرش کنند از وعید دگر بانگ دارد که هل من مزید. سعدی (بوستان). محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب میکن بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدی (طیبات)
استوار داشتن. راست پنداشتن. قبول داشتن. پذیرفتن. (ناظم الاطباء). تصدیق کردن ایمان داشتن: به گرد دروغ آنکه گردد بسی ازو راست باور ندارد کسی. اسدی. چو دیوانۀ میخواره هر چت بگوید نه بر بد نه بر نیک باور مدارش. ناصرخسرو. گرگ مردمخوار گشتست این جهان بنگر اینک گر نداری باورم. ناصرخسرو. بی توام شادیی نخواهد بود ای شگفتی که داردم باور. مسعودسعد. گر بر طریق جهل کسی آفتاب را خواند سیاه روی، ندارند باورش. مختاری غزنوی. گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری. سنائی. اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم... (از کلیله و دمنه). هرچه در حق دیگران گویند باور دارد. (از کلیله و دمنه). آن که به دروغگویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند. (مرزبان نامه). کرده مکر و حیله آن قوم خبیث گر ز ما باور نداری این حدیث. مولوی. کسی را که عادت بود راستی خطا گر کند درگذارند ازو و گر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند ازو. سعدی. باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمۀ پادشه آنگاه فضای درویش. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی (گلستان). چو افعال ارباب حکمت نداری ز تو قول حکمت ندارند باور. هندوشاه نخجوانی. دلم بردی و خوشتر اینکه گر من بگویم بی دلم باور نداری. امیرخسرو. گوییا باور نمی دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند. حافظ
استوار داشتن. راست پنداشتن. قبول داشتن. پذیرفتن. (ناظم الاطباء). تصدیق کردن ایمان داشتن: به گرد دروغ آنکه گردد بسی ازو راست باور ندارد کسی. اسدی. چو دیوانۀ میخواره هر چت بگوید نه بر بد نه بر نیک باور مدارش. ناصرخسرو. گرگ مردمخوار گشتست این جهان بنگر اینک گر نداری باورم. ناصرخسرو. بی توام شادیی نخواهد بود ای شگفتی که داردم باور. مسعودسعد. گر بر طریق جهل کسی آفتاب را خواند سیاه روی، ندارند باورش. مختاری غزنوی. گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری. سنائی. اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم... (از کلیله و دمنه). هرچه در حق دیگران گویند باور دارد. (از کلیله و دمنه). آن که به دروغگویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند. (مرزبان نامه). کرده مکر و حیله آن قوم خبیث گر ز ما باور نداری این حدیث. مولوی. کسی را که عادت بود راستی خطا گر کند درگذارند ازو و گر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند ازو. سعدی. باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمۀ پادشه آنگاه فضای درویش. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی (گلستان). چو افعال ارباب حکمت نداری ز تو قول حکمت ندارند باور. هندوشاه نخجوانی. دلم بردی و خوشتر اینکه گر من بگویم بی دلم باور نداری. امیرخسرو. گوییا باور نمی دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند. حافظ
فریاد کردن. فریاد زدن. صدا بلندکردن. بصدا درآمدن. عج. (منتهی الارب) : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). جمله با وی بانگها برداشتند کان حریصان کاین سبب ها داشتند. مولوی. مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته ست. سعدی. سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر چه رانی بینداز رخت. سعدی. عجعجه، بانگ برداشتن و فریاد کردن شتر از زدن یا از گرانباری بارگران. (منتهی الارب)
فریاد کردن. فریاد زدن. صدا بلندکردن. بصدا درآمدن. عج. (منتهی الارب) : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). جمله با وی بانگها برداشتند کان حریصان کاین سبب ها داشتند. مولوی. مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته ست. سعدی. سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر چه رانی بینداز رخت. سعدی. عجعجه، بانگ برداشتن و فریاد کردن شتر از زدن یا از گرانباری بارگران. (منتهی الارب)
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)